تقدیم به خاکپایشان:
معروف به خلق و خوی مردانگی اند
آنان که مقیـــــــم کــوی مردانگی اند
ای غیـــــرت کائنات در دســـــــــتـانت
دســتـــــــــــان تو آبروی مردانگی اند
اهواز- محرم - آبان 1392
پی نوشت: بی ادبی ام را ببخشایید در بکار بردن لفظ "تو" ، ای آقای مهربان عالم!، که قافیه اندیشم و ...
البته، به قول حضرت حافظ:
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته در این معنی گفتیم و همین باشد
سال 91 برای من سال عجیبی بود... سال شادیهای دلنشین، سال غم های جاودان... سال 91 تا همیشه در خاطرم می مونه...
بگذریم...
یه شب از این شبها که مثل مردی تنها در آستانه فصلی سرد، تنهای تنها در حال وبگردی بودم، دست قضا، با آقای علی اتفاق مبیت افتاد!
فی المجلس چند رباعی تازه سروده شده رو قرائت کردم (مکتوب کردم!) و آقای علی هم نامردی نکرد برای هر کدوم از رباعیهایی که سرودم فی البداهه یک رباعی جواب داد... بسی نشاط رفت!
رباعی اول من این بود:
گـــــــــــر آرزوی دور و محـــــالی داری
از عشق بپــــرس اگر ســــؤالی داری
من بعد تو همچــــو مردگان خواهم بود
تو بعد من ای دوست چه حالی داری؟
دقایقی بعد آقای علی رباعی زیر رو رو کرد!
دردا كه به جيب دست خالي دارم
در ســـر هــوس دور و محالي دارم
هرچند كه مرده وار ساكت هستم
سوداي تو را در اين حـــــوالي دارم
بسی مشعوف گردیدیم!
بلافاصله رباعی دومم رو با این مضمون براش فرستادم:
من بعد تو همچو مردگان خواهم بود
در کنج سکوت خود نهان خواهم بود
آنگاه که باشــی و نباشـــی پیشم
دلتنگ ترین مرد جهان خواهـــم بود
پاسخ آقای علی خیلی متناسب بود! :
هر چند كه مرده ام معادي هـم هست
يا همــدم غصه گاه، شادي هم هست
گاهي نفس مسيح مي آيد و ... هيچ!
دلخوش به همينيم كه بادي هم هست
دیدم موتور آقای علی روشن شده، سومی رو چسبوندم به تنور داغ المشاعرات!
این روزن بســـته را فرامـــوش نکن
این قلب شکــسته را فراموش نکن
یادت باشد چقـــدر می خواستمت
این عاشق خسته را فراموش نکن
فکر کنم اوج کار علی اینجا بود:
فرياد شدم سكوت خاموشم كرد
با بي خبري دست درآغوشم كرد
يك پنجره حرف راست را صبر نكرد
آن پنجره را بست و فراموشم كرد
خلاصه... شبی دراز شبی مرگ زا شبی دلگیر به شبی خاطره انگیز مبدل شد...
این اشعار رو نوشتم به جای یکسالی که ننوشتم، به جای تمام روزهایی که خوانندگان عزیز وبلاگم اومدند و دست خالی برگشتند... عذر تقصیر... ان شاءالله سال جدید سال شادی و تندرستی باشه برای همه شون... و اگه عمری باشه سعی میکنم در فواصل زمانی کوتاه اشعار جدیدم رو هم بذارم... راستی... چند تا المشاعرات گرم هم داشتیم که فکر کنم بیات شده اند... اما هنوز خالی از لطف نیستند... به زودی...
پیشاپیش سال نو مبارک... ایام بکام!
27 اسفند 1391- اهواز، با کولر گازی روشن!
یا مقلّب القــــــــلوب و الابصار یا مدبّــــــر الّیـــــل و النّــــهار
یا محول الحــــول و الاحــــوال حوّل حالنا الی احسن الحال
بهار، طرح لبخند خداست، که در نگاه گلها و سبزه ها و سبزینه ی آسمانی چشمان تو، با مهربانی حلول می کند...
مهمانی گل که باز تشکــــیل شود
این واهمه ها به شوق تبدیل شود
خندیدن تو محـوّل الاحـوال اســـت
لبخند بزن که سال تحویل شــود!
ایلام- فروردین 91
پی نوشت: سپاس فراوان از دکتر سید علی انجو برای پیشنهاد سازنده اش در تغییر یک مصراع.
برخیز تا قیام قیامت سفر کنیم تا انتهای زخمی عادت سفر کنیم
امضاء: علیرضا منجذب، 77/7/7
چقدر دلم برای اون روزا تنگ شده... هفت هفت هفتاد و هفت رو چقدر خوب یادمه... اول ترم بود و کلاسها تق و لق... تنها توی خوابگاه بودیم... فرصت مناسبی بود برای تفریح و گردش... من و آقای علی هم که تا وقت اضافه پیدا می کردیم یکسره می رفتیم کتابفروشی... یادش بخیر... اون روز آقای علی گفت به نظرت 88/8/8 کجا خواهیم بود؟ فکر میکردیم هزار سال دیگه ست... گفتم 99/9/9 چی؟... چقدر زود گذشت... هشت هشت هشتاد و هشت میلاد امام هشتم (ع) هم بود... حالا دارم فکر می کنم نه نه نود و نه کجا خواهم بود... حتما در اون روز این متن رو بخاطر خواهید آورد... پیر میشیم، خیلی زود... ما می مونیم و حسرتهایی که تا قیامت، تا قیام قیامت توی دلمون خواهد موند... و قلبهایی که برای سادگی و بی آلایشی ما نخواهند سوخت... حسرتهای جاودان... بگذریم...
امروز به تاریخ میلادی 11/11/11 هست... و این منم... در آستانه فصلی سرد...
عطری که چنین نهفته در آغوشت
یک باغچه، گل شکفته در آغوشت
از باغ بهشــت جاودان آمـــده ای؟
یا اینکه خدا گرفــــته در آغوشـت؟
اهواز- مهرماه 90
امروز روز عجیبیه... روزی که پیشانی آسمان شکاف برداشت...
سالها قبل یه رباعی سروده بودم، فکر کنم سال 80 بود... توی دانشگاه شهید بهشتی، خوابگاه امام علی... توی نمازخونه هنگام مراسم شب قدر... حال و هوای عجیبی بود... در کتاب " من با تو غزل می آفرینم..." هم چاپ شد.
مردان قبیــله از سحــــر میگــریند
اطــفال غریـــب و دربهدر میگریند
از اول صبـــــح، کودکــان معصـــوم
با کاسهی شیر پشت در میگیرند
اهواز- مرداد 90
هوا سرده، خسته ام حسابی، از ساعتها رانندگی... اما خوابم نمی بره...پشه ای هم سخاوتمندانه همراهیم می کنه...
دلتنگم... دلتنگ تو...
دستان تو را شبی بگیرم ای کاش!
با عشق تو پایان بپذیــرم ای کاش!
یک لحظه در آغوش عزیــزت باشـم
یک روز به جای تو بمیرم ای کاش!
مریوان- مرداد ۹۰
با عذرخواهی مجدد از برهان بیگ زاده و علیرضا منجذب، واقعاً جای مانور نبود...
بنابراین، المشاعراتی از احسان بیگ زاده و سید علی انجو...
این قصه که غصه اش فزون است همزاد غـــم و شراب خون است (سید علی)
تنـــهـایی ناشــی از صــــــــداقت دردی ست که از عدد برون است (سید علی)
عمری است دلم چو قیس حیران سرگشـــته ی وادی جنون است (سید علی)
ناخــــوانده فنـــون عشــــق بازی با یاری درد، ذوالفـــــنـــون است (سید علی)
پا در ره تـــــو نـــــهاد، زان پــــس قدّ الـفـــش ز غـــــصه نون است (سید علی)
از دوســــت چقدر دور گشتیـــــم هنــــــگام "الیــــه راجعون" است (احسان)
شــیــپور نبــــــرد مــی نــــوازنــد هنگامه ی ســـخت آزمون است (احسان)
آری! بــنـــــــواز تا بــــدانــنــــــد نامرد کی است و مرد چون است (احسان)
ای شــــــیر دلاوری که افــــــلاک در پیـــــش شجاعتت زبون است (احسان)
پایـــــان حماســـــه ی تو اکنــون افسانه ی ســــرو سرنگون است (احسان)
تا خون تو چـــــون ستـــاره ما را تا وادی عشـــــــق رهنمون است (احسان)
نــــــــام تـــــــو و راه جــــاودانت در خیمه ی عشق ما ستون است (احسان)
مابیــــــن من و علــــــی انجـــو رازی ســت که از پرده بــرون است (احسان)
اهواز- شیراز- بهمن ۸۹
پی نوشت:
خدایا ، دوستت دارم! که خوشحالی ام را به من داده ای و من خوشبختم :)
چند شب پیش یه بیت از سنگ قبر پروین اعتصامی برای آقای علی فرستادم به این مضمون:
دوســـتان بـه که ز وی یـــاد کنند
دل بیدوست دلی غمگین است
بلافاصله زنگ زد! گفت: ها، چرا غمگین است؟ بعد یه خورده مکث کرد، چون دید دارم بهش می خندم... گفت نه! غمگین نیست!... گفتم مگه اینجوری مجبورت کنم زنگی بزنی از رفقا یاد کنی... خلاصه گپی زدیم حسابی! بحث المشاعرات شد و یادمون اومد سالها پیش یعنی حدود سال 80 علی یه بیت گفته بود و رهاش کرده بود، فکر کنم دیگه همه میدونن علی گنجینهی تک بیتهای ناب و ناتمامه... خلاصه... استعلام پیامکی از سیّد و برهان ... و المشاعرات شروع شد... کل ماجرا یه ساعت طول نکشید، البته بعضی ابیات فردا ارسال شد...
بنابراین المشاعرات 4 از: دکتر برهان بیگ زاده، دکتر سید علی انجو، مهندس علیرضا منجذب و احسان بیگ زاده.
ای دلارامِ جان شناختمت لیلی دیگران! شناختمت (آقای علی)
تو به ابن السّلام دل دادی با مــــرور زمان شناخـتمت (احسان)
اول داســـتان دلــــم لرزید آخر داستــــان شناخـتمت (احسان)
تو به چشمان سر شناختیام من به چشمان جان شناختمت (برهان)
در زمین و زمان کسی چو تو نیست فتنهی آسمان! شناختمت (برهان)
جان و دل بر سر تو بنهادم تاجر جان و نان! شناختمت (برهان)
بیخود از عاشقیّ و عشق مگو ای فلانِ فلان! شناختمت! (برهان)
کیستی ای فرشته! ای شیطان! ای هم این و هم آن شناختمت (آقای علی)
سالها رفت و یادها برجاست بیزمان! بیمکان! شناختمت (آقای علی)
عشق من بسته ی شرایط نیست فارغ از این و آن شناختمت (سیدعلی)
گر چه آری تو در کنار منی بر بلندای جان شناختمت (سیدعلی)
در همه عمر مست روی توام تو –که نامهربان شناختمت- (سیدعلی)
غایب و حاضری تو در همه چیز آشکار و نهان شناختمت (سیدعلی)
اول و آخری در این و در آن نه بدین نه بدان شناختمت (سیدعلی)
فرصتم داشت منقضی میشد خوب شد این جهان شناختمت (سیدعلی)
تو نه برهانی و نه منجذبی سیّدی تو، آهان! شناختمت! (احسان)
اهواز، شیراز، تهران - خرداد ۹۰
پینوشت1: ابن السلام در افسانه لیلی و مجنون کسی است که با لیلی ازدواج کرد و بدین ترتیب آرزوهای مجنون بر باد رفت.
پینوشت2: در بیت آخر از اختیار وزنی استفاده شده و بجای "U –" ، "– U" بکار رفته است، البته اگر با استفاده از اختیارات شاعری واژه "تو" بصورت هجای بلند خوانده شود و هجای اول "آهان" به لفظ عامیانه کوتاه خوانده شود نیز صحیح است.
***
از تو هم ممنونم ...که همراهم هستی... با لبخند دلنشینت همیشه بر لب ...
با شادی و شور و شوق همدم هستی
بر زخم عمیق عشق، مرهــــم هستی
ســبزآبی چشــــمان تو سحرآمیز است
تو نـازتــرین دختـر عالـــــم هــســــتی!
اهواز- اردیبهشت 90
***
این هم یک رباعی تازه ...
با دلهره های ساده درگیــر شدیم
در بند سکـوت و درد زنجیــر شدیم
با سادگی تمــــــــام عاشق بودیم
یک چشم به هم زدیم تا پیر شدیم
اهواز- اردیبهشت ۹۰
***
شاید، خیلی چیزها عوض شده باشه، اما احساس من، هرگز!
این هم یه رباعی تازه...
چنـدیست گرفـتار خیالـــت شدهام
با دردسـر عشــق وَبالـــــت شدهام
ای دلهره انگیــــــزترین شـادی من
دلبستهی چشمهای کالـت شدهام!
اهواز- فروردین 90
سلام به همه دوستان همراهم... سال نو بر همه شما خجسته باد...
خوشحالم که سال رو با حالی خوش شروع کردم... امسال برای تحویل سال حس و حال غریبی داشتم... ترکیبی از دلتنگی و امید... دعا کردم برای افرادی، که دوستشون دارم با همه وجودم... به روزهای سرشار از مهربانی و لبخند امید دارم... امسال که وارد دهه 90 میشدیم یاد تحویل سال 70 افتادم... خوب یادمه... خیلی خوب... به افکاری که اون موقع تو ذهنم میگذشت فکر کردم... برای دقایقی بر بالهای خیال و خاطرات سوار شدم... در یکی از برنامه های شب تحویل سال 70 دو تا مرد که هفتتیر دستشون بود و روی پیراهن یکی 69 و دیگری 70 نوشته بود دوئل کردند و 70 پیروز شد و ... اون موقع فکر می کردم اووووه. دهه 70 قراره چی بشه؟ چه اتفاقاتی قراره رخ بده؟ وقتی این دهه تموم بشه من در چه موقعیتی هستم؟... الان که برمیگردم به گذشته میبینم که دهه 60 کلاً دهه کودکیهام بود... شادی کردیم، بازی کردیم، کودکی کردیم، زندگی کردیم... با اینکه جنگ بود و با مشقت زندگی می کردیم، اما زندگی کردیم... دهه 70، دهه کسب علم و بلوغ بود... کنکور، رتبه 170، قبولی رشته مهندسی پزشکی، همچنین دورهی عشق و عاشقی، دههی شعر ... ضمناً پایدارترین دوستان زندگیم رو در اون دهه پیدا کردم... کسانی مثل آقای علی، سید علی انجو، روح الله شجاعی، مراد رستمی، بهروز یاسمی و خیلی کسای دیگه... اما دهه 80 دهه کار بود و تلاش ... دهه تثبیت موقعیت مالی، شغلی و اجتماعی... در دهه 80 خیلی سختی کشیدم... اوایل دهه نسبتاً شاد بودم اواسط دهه خیلی سخت بود و اواخر دهه باز به شادی برگشتم...اما دهه 90... برنامه هام رو برای این دهه مشخص کرده ام... اما به یه رنسانس نیاز دارم تا دهه 80 قعر سینوس باشه و برگردم به شادیهایی مثل دهه های قبلتر... ما تلاش می کنیم خدا هم کمک می کنه... ان شاءالله...
این هم جدیدترین رباعی ام برای تحویل سال...
ای دختــــر نازنیـــــــن رؤیاهایم
معشوقهی دلنشـــین رؤیاهایم
لبخند به لبـــهای قشنـگت باشد
بر سفرهی هفتسین رؤیاهایم
ایلام- فروردین 1390
ای حادثهی عشق به چشمت جاری
من جــز تو و عشــق تو نــدارم کاری
زیبـــایـی بـــاران بهــــاری از توسـت
ای دوست هنـــوز دوسـتم میداری؟
اهواز- اسفند 89
پینوشت:
باز من دیوانهام، مستم
باز میلرزد دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم...
چقدر همه چیز یهو عوض شد... ساختمونها... آدما... همه چیز... همه چیز رنگ گذشته به خودش گرفت... پرواز کردم به سالهای دور... یه جایی خونده بودم که ساحلنشینان بعد از مدتی صدای دریا رو نمیشنوند... و من هم صدای دریا رو اینجا نمیشنیدم... صدای در و دیوار این دانشگاه و آدمهای قدیمیاش... آره... علی اومد و یهو دلم برای همه چیز تنگ شد... امروز رفتیم پیش آقای ناصرمنش، خانم صندوقساز، آقای نجفی... چقدر خاطره تعریف کردیم، چقدر شعر خوندیم... چقدر یادش بخیر گفتیم... چقدر اسم بچههای فدک رو مرور کردیم... به بعضیهاشون هم فیالمجلس! زنگ زدیم و روزمون خوشتر شد... زنگ زدیم به دکتر عزیزی... وقتی تماس گرفتم نشناخت... توی مطب بود و سرش حسابی شلوغ ... بهش گفتم می خوام برم شعر بخونم به یکی نیاز دارم برام اُرگ بزنه... کلّی خندید... اون موقعها توی شب شعر اجرای موسیقی رو برعهده داشت و انصافاً عالی ارگ می نواخت... خیلی خاطرات رو زنده کردیم...
قسمت دوم: امروز بعداز ظهر ایلیا اونقدر با علی بازی کرد که هر دو از خستگی نای بلند شدن نداشتند... کلّی با هم دوست شدند... عصر قبل از رفتنش رفتیم خوابگاه سینا، کوت عبدالله... چه حس نوستالژیک غریبی... ساختمونا... درختها... همه چیز همون بود، فقط ما عوض شده بودیم... چقدر دلتنگی داشت... یاد خاطرات غبار گرفته ای افتادیم که در پستوی ذهن خاک می خوردند... از خیلیها یاد کردیم... همه... همه...
علی که رفت خیلی دلم گرفت... یاد تنهایی افتادم... به خیلی چیزها فکر کردم... حتی به مرگ... فکر می کنم مرگ مهربون باشه... آره...
اوایل آذرماه این رباعی رو سرودم... چقدر حرف دلم رو خوب گفته... ... هنوز دوستش دارم...
ای مرگ چقـــــدر مهربــانی ای مرگ
تا حضرت دوســت نردبـانی ای مرگ
مــا منـتـــظـریــم تــا بـیـــایـی، مــا را
از این همه سختی بِرَهانی ای مرگ
اسفندماه 1389
پینوشت:
اگر کسی از دوستان ایراد بگیره که واژه "نردبان" یک غلط مصطلح است که اکثر مردم آن را به جای "نردبام" به کار میبرند خواهم گفت: در ادبیات، ملاک گویش عامه مردم است ولو اینکه مثلاً دماغ را به غلط به جای بینی بکار ببرند و البته برای رفع تکدّر خاطر این عزیزان خواهم گفت به جای واژهی نردبان، "ریسمان" را نیز میتوان جایگزین کرد.
ویرایش جدید با ابیات جدید! (2)
دیشب در کوچه باغهای خاطرات دوران دانشجویی سیر می کردم... چقدر اهورایی بودند اون روزهای خوب... چقدر بیریا بودیم... یادش بخیر... من و آقای علی هم اتاق بودیم... چه شبهایی که تا دیر وقت با هم شعر می خوندیم،مشاعره می کردیم، بر سر شعر کلاسیک و نو مشاجره داشتیم، یادش به خیر...
یادمه بهمن ماه 79 بود، یه شب شعر در دانشکده پزشکی دانشگاه شهید بهشتی برگزار بود و سیمین بهبهانی هم به عنوان شاعر میهمان دعوت شده بود... من هم رفتم به شب شعر... شعر کارت پستال رو خوندم... خانم بهبهانی خیلی ازم تمجید کردند... چقدر خوشحال شده بودم... یادمه درست فردای همون روز هم برای یه شب شعر در اهواز دعوت شده بودم... به آقای علی گفتم بیا بریم... اونجا دوستانی داریم که از اومدنمون خوشحال میشن... اما نتونست یا نخواست بیاد... گفت به جام یه بیت شعر که تازه گفته ام رو بخون... خلاصه... به هر صورت خودم رو رسوندم اهواز... خوشحالی ام وقتی بیشتر شد که دیدم دکتر بهروز یاسمی که از دوستان قدیمی ماست هم جزو میهمانان بودند... چقدر خوش گذشت اون شب... همه سراغ آقای علی رو میگرفتند... وقتی بالا رفتم اون بیت آقای علی رو هم خوندم...
اگر چه فاصلهای دور، بین ماست هنوز نگو غریبه، دلم با تو آشناست هنوز
همه تحت تأثیر قرار گرفتند... شاید این از اولین دفعاتی بود که من بدون آقای علی جایی میرفتم... آره... سالها گذشت... تا چند شب پیش که به دنبال یک بیت مطلع برای المشاعرات جدید بودیم... یادم اومد که آقای علی اون بیت رو ادامه نداده، بنابراین این بیت رو البته بدون اجازهی آقای علی! برای دوستان فرستادم که المشاعرات رو شروع کنیم... ساعت 11.5 شب! یه شاعر خوب هم به جمعمون اضافه شد، سید محمدمهدی شفیعی... اگه یادتون باشه در المشاعرات اول براتون گفته بودم که توی قطار با یه دوست قدیمی روبرو شدم و اون ماجراها رخ داد، ایشون فرزند اون دوست بزرگوار مشترک من، آقای علی و سیدعلی انجو هستند... خلاصه المشاعرات تا ساعت 1 بامداد طول کشید... و باز به مدد پیامک! دوستان از ابیات همدیگه مطلع میشدند...
متأسفانه برهان و خود آقای علی به علت مشکلات مخابراتی و موقعیتی نتونستند مشارکت کافی داشته باشند که البته قرار شد به صورت تکمیلی بعداً همراهی کنند...
دیشب برهان بالاخره ابیاتش رو فرستاد و من هم بنابه تناسب زیبایی که با بیت مطلع دارند، اونها رو بلافاصله بعد از بیت مَطلَع مینویسم. انصافاً برهان همیشه اشعار متفاوت و قشنگی داشته... همیشه... من که چند بار خوندمشون و لذّت بردم... ضمناً بعضی دوستان پرسیده بودند وبلاگ برهان (عمو قاسم) چرا باز نمیشه؟ باید بگم وبلاگش زیرمجموعه بلاگاسپات هستش که کلاً فیلتر شده... باید منتظر موند...
اما هر چه منتظر پیامک های آقای علی بودم افاقه نکرد، بالاخره دیدم فایده نداره، بنابراین خودم باهاش تماس گرفتم و در حالی که در اتوبوس لم داده بود و خیالات میفرمود! چرتش رو به مقراض سخن! پاره کردم و ابیات رو ازش واکشی نمودم!... مهمتر از همه اینکه بزودی قراره بیاد اهواز... عشق است... راستی! خودم هم یه بیت اضافه کردم که دوستش دارم..
بنابراین غزلی مشترک از علیرضا منجذب، برهان بیگزاده، سیدعلی انجو، سید محمدمهدی شفیعی و احسان بیگزاده:
اگر چه فاصلهای دور، بین ماست هنوز نگو غریبه، دلم با تو آشـــناست هنوز (آقای علی)
نگو غریبه، اگر چه دو خستهایم، دو دور و دستهای من و تو ز هم جداست هنوز (برهان)
تو ماه باش و شبی دف زنان طلوع بکن که سالهاست جنونم در انزواست هنوز (برهان)
تو ماه باش که چشمم اگر چه دریاییست اسیر جزر نفسگیر سالــــهاست هنوز (برهان)
تو دشت باش، تو صیاد باش، آهو باش که این غریبه به دنبال ماجراست هنوز (برهان)
اگر چه از نفسم شعلهای نمیخیزد درون برکهی چشمم چه موجهاست هنوز (برهان)
اگر چه تنگ و شکسته، اگر چه زرد چو برگ در آسمان خیالت دلم رهــاست هنوز (برهان)
نماز میبرمت ای ستـــودنی که فلک از آن رکوع نخستین در انحناست هنوز (آقای علی)
ببین که بعد تو هرچند باز میخندیم حضور مزمن این بغض، برملاست هنوز (آقای علی)
پس از تمامی این سالهای بیباران شمیم عطر تو در بینی هواست هنوز (آقای علی)
اگر چه دیدن رویت شبیه یک رؤیاست سخن بگو که کـلام تو دلرباست هنوز (سیدعلی)
نگو که زهر جدایی نشسته در جگرم که دل به شوق وصال تو مبتلاست هنوز (سیدعلی)
رقیب اگر چه دلش با نبودن تو خوش است خوشم که گوشهی چشمت به سوی ماست هنوز(سیدعلی)
نه اینکه فکر کنی از نبودن تو خوشـم خوشم که سایهی عشقت در این هواست هنوز (سیدعلی)
بیا به مقتل و آثار عشـق خویش ببین که بندبند وجودم ز هم جداست هنوز (سیدعلی)
"من ار چه در نظر یار خاکسار شدم" رقیب نیز در این قصه مبتلاست هنوز (سیدعلی)
اگر چه نام تو بردن نه کار هر قلمیست و در جریدهی ما سر به سر گناست هنوز (سیدعلی)
دلــــم کبـوتر صحـن قدیــــم میماند که روسیاه، ولی عاشق رضاست هنوز (سیدعلی)
من از میان شما دور بودهام لیــــکن دلم گره زدهی حلقهی شماست هنوز (شفیعی)
هنوز قصهی نان و کبابتان تازهسـت و در مشام غزل بوی آن رهاست هنوز (شفیعی)
من از فراق تو میسوزم و تو ای بیرحم نشستهای به تماشا به پای "لاست" هنوز (شفیعی)
گذشتی از نفس صبحـــگاه باغ بهـــار شمیم زلف تو بازیچهی صباست هنوز (شفیعی)
از این درخت نماندهست غیر خاکستر اگر چه در نفسش شعلهای به پاست هنوز (شفیعی)
به نام نامی تو کلّ یوم، عاشوراست و کلّ ارض، به یاد تو کربلاست هنوز (احسان)
زمان گذشت به امید بازگشت کسی کنار جادهام و گریه بیصداست هنوز (احسان)
شکست کشتی بر گل نشستهی رؤیا دلم خوش است که معشوقه ناخداست هنوز (احسان)
گمان مکن که به پایان رسیدهایم ای دوست به هوش باش که آغاز ماجراست هنوز (احسان)
به خواب رفت مترسک، کسی خبر آورد کلاغ مزرعــه در فکر کودتاســت هنوز (احسان)
قنوت جاری تو "یا من اسمه" کم داشت شفا بگیـر از او، "ذکرُهُ شفا"ست هنوز (احسان)
علی و سید و برهان، شفیعی و احسان میان ما همگی گرمی و صفاست هنوز (احسان)
اهواز- شیراز- تهران بهمن 89
پی نوشت:
آقای علی نجفی از دوستان قدیمم یه بیت قشنگ برام فرستاد و من هم اینجا می نویسمش:
چو برگ زرد خـــزانی به پایت افتـــادم
دلم به ضرب قدمهات آشناست هنوز
***
فراموشی خصلت بردگان زمان است و من بردهی هیچ کس نبودهام... هرگز... هرگز فراموشت نکردهام...
چه میخواهی امشب ز من بشنوی؟
رباعی، غــــزل، قطـــعه یا مثــــــنوی؟
خلاصه، بگو! شعـــــرها مــال توست
غزلها همـــه شــرح احـــوال توست
به سبـــــزآبی چشمهایت قســــم!
که با تو به اوج جنــــــون میرســـم
بیــــــــا تا دوبـــاره بهـــاری شویـم
به یاد شقایــق، قنـــــاری شویــم
بیــــــا تا غــزلها شکــــوفا شوند
و اندیــــشهها باز زیــــبا شونــــد
تو همچون بلوری، لطیفیّ و پاک
درخشنـــده همـــچون مه تابناک
تو همچون گل سرخ، ناز و ظریف
و همچون تبسّم قشنگ و لطیف
تو سرچشمهی کوهساری و من
نهالی که خشکید بی همســخن
تو تصویـــــــــر زیبــــایی شبنمی
تو زیـبـــــاترین دخـــتر عالــــمی!
.........(حذف شد)...................
.........(حذف شد)...................
آبادان- بهمن 89
پینوشت: دیروز ابیاتی به این مثنوی اضافه کردم، اما ترجیح دادم محرمانه بمانند... بنابراین حذفشان کردم...
دیروز آبادان بودم، برای برگزاری امتحان... نمیدونم چطور شد که درست سر جلسه امتحان یاد المشاعرات افتادم... یهو دلم تنگ شد، برای روزهایی که با برهان و آقای علی و بعضی وقتها با سید علی انجو مینشستم به شعر گفتن و شعر شنیدن... همینطور که سر جلسه بودم، بیت مطلع رو آماده کردم که المشاعرات رو راه بندازیم... خلاصه... امروز صبح بیت رو همزمان برای سه نفر شاعر و دوست همیشگیام فرستادم: مهندس علیرضا منجذب، دکتر برهان بیگ زاده و دکتر سید علی انجو... هر کدوم در موقعیت منحصر به فردی بودیم... من در دانشگاه جندی شاپور در لحظات قبل از امتحان در دانشکده پزشکی... برهان در دانشگاه صنعتی شریف... سید علی در بخش اطفال بیمارستان نمازی شیراز سر راند مریض و آقای علی پشت فرمان!... اما با این حال سیل پیامکها روانه شد... من هم!... خیلی خوب بود، موشک جواب موشک!... تا حد امکان ابیات رسیده رو هم برای بقیه دلیور می کردم که همگی در جریان باشند... اما وقت امتحان رسید و گوشی رو در حالت سکوت قرار دادم و رفتم سر جلسه... بیرون که اومدم کلی ابیات دیگه هم رسیده بود... خیلی خوش گذشت... دلنشینتر از همه قصه درد سینه و دوا و شلغم و پرسش و پاسخ من و سید بود و البته دوستی بیش از سیزده سالهی همهی ما با هم... درازتر بادا عمر این مهربانیها...
غزلی مشترک از برهان بیگ زاده، سید علی انجو، علیرضا منجذب و احسان بیگ زاده:
دست تو مرهم است همواره که زیادش کـم است همواره (احسان)
گر چه لبخند می زنم بی تو خنده ام از غم است همواره (برهان)
در دل داغـــدار مــن بی تـو غصهی عالــم است همواره (سیدعلی)
قامت عشق و عاشقی ای دوست در فراقت خم است همواره (احسان)
نیستی نازنیــــن و تنهایی، همـــدم آدم اسـت همواره (آقای علی)
من و تو شوق مشترک داریم عشق ما مریم است همواره (احسان)
میهراسم ز چشـم آرامت که چرا مبهم است همواره (برهان)
مست و مات رخ دل آرایت آدم و عالـــم است هـمواره (برهان)
دل به نام تو گویدم "اقرأ" عقل، "لا یعلم" است همواره (برهان)
بهـــــره از یاد تو اگر بســـیار، سهمم از تو کم است همواره (برهان)
بی تو هرچند در دلم غوغاست گریه ام نم نم اســت همواره (برهان)
با تو کنج قفس بهشت برین، بی تو عالـــم کم است همواره (برهان)
بی نصیب از محبتت شده ام در دلــــــم ماتم است همواره (سیدعلی)
بین جبریل و من اگر دعواست بر ســر مریـــــم است همواره (احسان)
بار عشقت اگر چه شیرین است قامت دل خــــــم است همواره (برهان)
ماه، در انـــــــــزوای تاریــــکش در غمی مبهـــم است همواره (آقای علی)
ابرهــــای گرفــــته ی چشمم شکل "میبارم"است همواره (آقای علی)
در دو چشمم به شوق دیدن تو بارش نــم نــم است همـواره (سیدعلی)
در دلت قصهای اگر جاریست بخشش حاتم است همواره (سیدعلی)
بی تو این سینهی پر از دردم خانهی ماتــــم است همواره (سیدعلی)
قرص تجویز می کنی دکتر؟ یا دوا شلغم است همواره؟ (احسان)
شلغــــم اما حکایتی دارد اثرش مبهم است همواره (سیدعلی)
بیــن ما دوســــتان دیریــــــنه دوستی، محکم است همواره (احسان)
علــی و سیّـــد و من و برهان قلبـــمان با هم است همواره (احسان)
پی نوشت: جای مراد رستمی و نیما سیفی و خیلی کسای دیگه هم خالیه... سری بعد به این مهمونی دعوتشون می کنیم!
کتاب... کتاب... کتاب... این مهربانترین دوست... خوشحالم ... که از همون روزهای دانشجویی که به همراه آقای علی! هر هفته می رفتیم و از میدون انقلاب یا هر جای دیگه کتاب می خریدیم، هنوز اون عادت رو ترک نکرده ام ... و البته کتاب خوندن رو ... این سری چند تا کتاب خوب خریدم... کلیله و دمنه (نصرالله منشی)، اودیسه (اثر هومر)، ایلیاد (اثر هومر)، امثال و حکم دهخدا(دوجلدی)، لهوف (اثر سید ابن طاووس)، افسانه های کهن ایران زمین و ...
اول از همه "لهوف" رو شروع کرده ام، آخه در ایام محرم سر کلاس درس، چند سوال از بچه ها پرسیدم که یکی شون این بود: حضرت ابالفضل در چه روزی شهید شدند؟ ازشون خواستم جوابهاشون رو روی یه تکه کاغذ بنویسند و بدون نام و نشان بهم بدهند.... نتایج ناراحت کننده بود... این سوال رو سر چند کلاس دیگه هم پرسیدم... در مجموع حدود بیست درصد درست جواب دادند... اکثراً نوشته بودند هفتم محرم... چند تایی هم نوشته بوندد تاسوعا... دلخوریم رو از کم مطالعگی بچه ها ابراز کردم... گفتم پس اینهمه توی تلویزیون و منابر و کتابها می گن که روز عاشورا ابالفضل رفت برای بچه ها آب بیاره چی؟؟... خیلیها جا خوردند... یکی شون گفت آخه کتابها حرفهای گزاف زیاد توشون هست، نمیشه بهشون استناد کرد برای همین نمی خونیم... گفتم اگه کتابی پیشنهاد بدم که مستند باشه چی؟ ... قبول کرد... لهوف رو بهش پیشنهاد کردم، که نگران استنادش نباشه... بنابراین لهوف رو برای خودم هم خریدم که روایت مستندی از محرم رو در خاطر داشته باشم...
از همه اینها که بگذریم... دوست دارم با صدای بلند بگم... هنوز هم ... هنوز هم... هنوز هم... فراموش نکردهام... نشانهاش این رباعی ...
ای کاش بیـــایی و سلامم بکنی
شیرینی بوسه را به کامم بکنی
من مصــــرع ناتمام بیت عشــقم
باید تو بیـــایی و تمامـــــم بکـنی
اهواز- آذر ماه 1389
پی نوشت (جدید): آقای علی در جواب رباعی پست قبلی یه رباعی بسیار زیبا نوشته که (با اندکی ویرایش با اجازه خودش) اینجا می نویسمش... راستی وبلاگش (فراموش) رو با یه شعر خاطره انگیز از دوران دانشجوییمون آپ کرده... چون موقع نوشتن این شعرش پیشش بودم کلی خاطره ها برام زنده شدند! وبلاگش رو از اینجا و نیز از لیست پیوندهای وبلاگ می تونید ببینید.
من ماندهام و خون جگر... سم از تو
بایـــد بهــراســـــم و بتــرســـم از تو
اســتارت نمی خـــــورد ژیان ذهـــنم
این قافــــیه را کاش بپـــرســم از تو!
(علیرضا منجذب)
مرا به هیچ بدادی و من هنــــــوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
روزها گذشته... روزهایی که حتی شمارهی ساعاتش را هم دارم... روزهایی که هرگز، فراموش نکردهام... هیچ چیز تغییر نکرده... هیچ چیز... فقط خودم را محک زدهام...
معشوقهی من گریــز دارد از من
صد عیب درشت و ریز دارد از من
او گر چه وجــــود نازنینــــی دارد
پیداست هراس نیــز دارد از من!
اهواز- آذر 89
پی نوشت: بهتر است هراس نداشته باشد! ... من که آزاری ندارم :) ...
گوشی زنگ زد... - بفرمایید!... - از آموزش دانشکده پزشکی تماس میگیرم، کلاس امروز شما استثنائاً در کلاس 104 ساختمان بیوشیمی برگزار میشه... – ممنونم!...
(قابل توجه آقای علی و نیز سیدعلی انجو! فکر کنم روزهای قشنگی از دوران جوونی تون رو با صندلیهای این کلاس همدم بودهاید!)
رفتم به سمت ساختمان بیوشیمی... چقدر آشنا بود این ساختمون... نگاهی انداختم به برد اعلانات... روزگاری این بّرد یکی از جنجالی ترین بردهای دانشگاه بود... با مطالب آتشین و کاریکاتورهای آنچنانی... دلم گرفت... چقدر متروکه بود... در کلاس رو باز کردم، چه حس مبهم زیبایی... لحظاتی درگیر این حس بودم... بعد از سلام و احوالپرسی خواستم روی تخته چیزی بنویسم... نگاه کردم دیدم که ماژیک و وایت برد در کار نیست... هنوز تخته سیاه و گچ ... احساس کردم زمان برگشت، انگار که بچه شده باشم... واااای... تخته سیاه، گچ، تخته پاککن... چه نوستالژی دلنشینی... انگار هزار سال بود که ندیده بودم... یادش بخیر،گچهای رنگی... آبی، زرد، قرمز، سبز... دبستان که بودم گچهای زرد و آبی رو خیلی دوست داشتم... بخصوص اونهایی که مکعب شکل بودند رو از استوانهای ها بیشتر دوست داشتم... آخه راحتتر میشد باهاشون نوشت... یه گچ برداشتم... آوردمش نزدیک صورتم، چشمامو بستم و بو کشیدم، عمیــــــــــــق... رو به تخته و پشت به کلاس... چه حس آشنایی!... پرواز کردم به دبستان، به روزهای روشن کودکی...معلمهام، آقای کائدی، آقای رضایی... آقای کلاهچی، یادش بخیر ... که عشق میکرد برای حل مسائل ریاضی منو ببره پای تخته... که هیچوقت هم ناامیدش نمیکردم...
شروع کردم به نوشتن...دانشجوها هم فهمیده بودند که یه چیزیم میشه... نقطههای حروف رو با ضربه به تخته می نوشتم، بخصوص "ش" و "پ" ... چک چک چک... چه صدای آرامبخشی، موسیقی روحم بود... نمیدونم دانشجوهام با دیدن استادی که موقع نوشتن پای تخته، به علامت لذّت بردن، سرشو آروم تکون میده، چه فکری کردند... اما من دوباره زندگی کردم کودکیام رو... همهی روزهای خوب کودکی رو... خیلی تلاش کردم کودک درونم رو کنترل کنم و بفهمم چی درس میدم... اما نشد که نشد...
***
این روزا سخت درگیر طرح سؤالات امتحانی هستم... اما هیچ چیز باعث نمیشود که فراموش کنم...
این رباعی رو امروز در مسیر اهواز- آبادان سرودم...
چشمان تو جادوی خـدایان بودند
ویرانگـــر پایـههای ایــــمان بودند
افسوس! دو چشم روشن زیبایت
از حادثهی بوسه گریـــــزان بودند
آبادان- دی ماه 89
پینوشت 1 : دوست عزیزم سید علی انجو در پاسخ به رباعی پست قبلی فی البداهه یه رباعی برام نوشته اند که بخاطر زیباییش در اینجا می نویسمش، دست مریزاد، نفس گیر بود و متناسب!
اي خسته ي بر بام جهان خسته مشو
از تكيه زدن بر آســــــمان خسته مشو
خوشبــــــختي را بگـــــــــير در آغوشت
خوشبخت ترين مرد جهان خسته مشو
پی نوشت 2: امروز آبادان خیلی سرد بود... فکر کنم ضربالمثل معروف "آبادان برف اومد!" به زودی به حقیقت بپیونده!...
دو تا رباعی گفتهام که دوست دارم هر دو رو کنار هم بنویسم...
انگـار که بر بام جــــهان بودم مــن
با بودن تو در آســـــــمان بـودم من
آن لحظه که میگرفتمت در آغوش
خوشبختترین مرد جهان بودم من
*******
پروانهی عشق، بیگمان میمیرد
در پیــــــلهی تاریک زمان میمیرد
آنگاه که آغــــــــوش ببندی بر من
خوشبختترین مرد جهان میمیرد
اهواز- آذر 89
با هیبت شیـــر و زخم کاری بر دوش
بیواهــــمه میآیی و باری بر دوش
ای چشمهی چشم کودکان بر راهت
ای مردترین مرد! چه داری بر دوش؟
اهواز- آذر 89
پینوشت: ردپایی گذاشت و رفت، بی هیچ نشانیی... و نمی دانم چرا دیر شد... کاش...
... آنگاه زینب (س) فرمود: ما رأیتُ الّا جمیلاً (در کربلا جز زیبایی چیزی ندیدم)... راست گفت! در تابلوی کائنات، زیباتر از این چیست؟... که مردترین مرد تاریخ ... دلاورترین برادر... آخر غیرت عالم، اباالفضل ... تشنگی کودکان را تاب نیاورد و یکتنه، همانند شیر به قلب خیل گرگها بزند... زیبا نیست؟ دیدن دلاوری که گرگها از برابرش، وحشتزده میرمند؟... تا خود را برساند به آب... ... ... و با مشک تشنگی بر دوش، برگردد... بنازم غیرتت را آقا... که برای من، همهی غیرت کائنات هستی... به خدا قسم، همهی عالم را میارزد اگر که سکینه دقایقی خوشحال شده و با لبخندی بر لبهای خشکیده، گفته باشد: عمویم رفته آب بیاورد...
آنــگاه که کـینه شـــــعله میافـروزد
لبهای سکـینه از عطـش میسوزد
میآیی و مشک تشنگی بر دوشات
مــــردانـــگی از تو درس میآمــــوزد
اهواز- آذر 89
آقا جان، زبان الکنم را به مهربانی خود ببخش، که آداب و ترتیب نمیدانم... ولی شما آنچه در دلم هست، میدانی ...
شک داشتهای به خوبی و راستیام
این قصهی ناتمام عشق من و توست
میخواستمت ولی نمی خواستیام
اهواز- آذر89
پینوشت: آنگاه که این رباعی متولد شد، خوب به او خیره شدم... خوب نگاهش کردم و خواندمش، احساس کردم شباهتهایی بین مصرع آخر این رباعی و یک رباعی از دوست قدیمیام "ایرج زبردست" وجود داره، پس به رسم امانت رباعی ایشون رو هم اینجا میاورم:
چون جاده به زخم رفــــتن آراسـت مرا
یک سینه تپش نفس نفس کاست مرا
این بود تــــــــمام ماجـــــــرای من و او
میخواستمش ولی نمیخواست مرا
پیداست اسیر غصّه و غم شدهای
انگار مِهآلـوده و مُــبـــهم شــدهای
از قلب شکــستهام نداری پرهــیز
با لاشخوران قاف همـدم شـدهای
***
برخاســـتم و قیام کردم بر خود
من حجّت را تمـام کردم بر خود
تا اینکه فرامــــوش کنم یادت را
چشمان تو را حرام کردم بر خود
اهواز- آذر 89
پینوشت1: هرگونه ارتباط این اشعار با بانو شدیداً تکذیب میگردد!
پینوشت2: آقای علی! در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام، گَرَم یاد آوری یا نه، من از یادت نمیکاهم...
اما در ادامه، یکی دیگه از سلسله رباعی های "از این خواب هزار ساله ..." تقدیم به همه شما...
بیدار شدم، جهان دگرگون شده بود
دریای محــبّت تو هامــــون شده بود
از قله ی قاف، لاشــــخور می آمــد
هر نامردی شبیه مجـنون شده بود
سوسنگرد- آبان ۸۹
پی نوشت: هامون یعنی دشت و صحرای خشکی که پستی و بلندی ندارد.
اما به هر حال ...
با لرزش یک پیاله بیـــــدار شدم
پیچید صدای ناله، بیــــدار شدم
در خواب عمیق خودپرستی بودم
از خواب هـزار ساله بیدار شـدم
تهران- آبان 89
"الدعاء يردّ القضاء و لو ابرم ابراماً"... دعا كنيد كه "دعاي گوشهنشينان بلا بگرداند..."
بحول الله... يا حق!
------------------------------------------------
خدای مهربون همهی کسانی رو که مهربون بودند و الان در بینمون نیستند، اما یاد مهربونی شون در میان ما ساری و جاری ست رو در کنار محبت خودش نگهداره... آمین...
ديشب از اون شبها بود!... خيلي خيلي خوش گذشت!... خيلي هيجان انگيزه كه توي كوپهي قطار نشسته باشي و مشغول... بعد شميم يك صداي آشنا تو رو بكشه دنبال خودش... سرت رو از كوپه بياري بيرون و بعد ببيني كه يه دوست، يه دوست خيلي قديمي و اهل دل دم در دو كوپه اونورتر مشغول صحبته... كه با ديدنش خوشحال بشي و با هيجان بري به سمتش ... كه از ديدنت چشماش گرد بشه و با همهي وجودش تو رو گرم گرم در آغوش بگيره... آره ديشب از اون شبها بود... چقدر شعر خونديم... چقدر از قيصر ياد كرديم... چقدر از روزهاي گذشته... از خاطراتي كه در بايگاني ذهن خاك ميخوردند، ياد كرديم... ديشب كلي زندگي كردم... با خاطرات گذشته... بگذريم... ديشب از يكي از دوستان مشتركمون ياد كرديم... از سيدعلي انجو... از دكتر سيد علي انجو... هر چند براي من همون "سيد" هست... بايد بشناسيدش... لينكش همينجا هست... بهش زنگ زديم و شبمون خوشتر شد... دوستم توي قم پياده شدند... براي نماز صبح كه پا شدم ديدم سيد برام يه پيام فرستاده با اين مضمون:
خواستم از دوستان سراغ بگيرم
سنگك گرم و كباب اگر بگذارد!
ساعتش رو نگاه كردم ديدم ديشب فرستاده و من الان ديدهام... فيالبداهه مناسب با ديشب براش جواب نوشتم:
ما همه اينجا درون كوپه نشسته
محفل گرميست،خواب اگر بگذارد!
رفتم كه وضو بگيرم توي راه يه بيت ديگه في البداهه اومد و دوباره براش نوشتم:
موقع خواب آمد و دراز كشيديم
تَق تَق ريل خراب اگر بگذارد!!
هوا به شدت سرد يود و همه جا از برف سفيد پوش بود!... خيلي صفا داشت!...وارد وضوخونه شدم ديدم شير آب يخ زده و بايد برگرديم از توي قطار وضو بگيريم... در همين حين ديدم برام پيام اومد!... سيد بود!... بيدار بود اون موقع سحر... بلافاصله با ديدن جواب من، يه بيت فرستاده بود:
چشم من از خواب بامداد شود پر
سينهكش آفتاب اگر بگذارد!
ديدم حالا كه سيد اين موقع صبح سر شوق اومده، براش نوشتم:
صورت خود را به آب عشق بشوييم
يخ زدنِ شير آب اگر بگذارد!!
به خودم اومدم ديدم اكثرا نمازشون رو خوندهاند و دارند سوار ميشن... هولهولكي نماز رو خوندم... آخه سوت حركت قطار كشيده شد و مرتب صدا ميزدند كه بايد سوار بشيم... كلي اضطراب بهمون وارد شد... توي اين وضع آشفته بايد با سيد كه كنار بخاري گرم لَم داده بود و از سر خوشي شعر مينوشت مشاعره ميكردم!...
براش نوشتم:
قصد نماز سحر چه نيّت خوبيست،
سوت قطار، اضطراب، اگر بگذارد!!
سيد هم نامردي نكرد و بلافاصله نوشت:
توبه نمودم ز مي پرستي چنديست،
جرعهي اشعار ناب اگر بگذارد!!
خواب از سرم پريده بود... براش نوشتم:
شعر مي و ساغر و مطرب بسرايم
زشتي و قبح شراب اگر بگذارد!
ديگه از اونجا به بعد موبايل آنتن نميداد و سيد هم كه براي طبابت به بيمارستان ميرفت،بنابراين المشاعراتمون به پايان رسيد!... بعدش خودم بيت اولش رو مرتب كردم و يه بيت ديگه گذاشتم تنگش...
خودمونيم... اين سيد هم شاعر قَدَريه ها!...
*** ويرايش جديد اين پست! : امروز شنبه است و از وقتي كه اين ماجرا بين من و سيد رد و بدل شد سه روز ميگذره... ديشب "عمو قاسم" توي اتوبوس بود در مسير ايلام به تهران... بيخوابي به سرش زده بود و هر از گاهي به پيامكي (!) خواب آشفتهي ما رو آشفتهتر ميكرد... هوس كرده بود در اين المشاعرات با ما دو تا سهيم بشه... طي چند پيامك برام فرستادشون... الحق همهشون عرفاني، شاعرانه و وزين بودند... من هم با همين رنگ در ادامهي غزل مينويسمشون...
بنابراين، اين يك غزل مشترك است از "من و سيد علي انجو و برهان" تقديم يه شما:
محو توام، التهاب اگـــر بــگذارد
رهرو عشقم، سراب اگر بگذارد
خواستم از دوستان سراغ بگيرم
سنگك داغ و كباب اگر بگذارد!
ما همه اينجا درون كوپه نشسته
محفل گرميست،خواب اگر بگذارد!
موقع خواب آمد و دراز كشيديم
تَق تَق ريل خراب اگر بگذارد!!
چشم من از خواب بامداد شود پر
سينهكش آفتاب اگر بگذارد!
صورت خود را به آب عشق بشوييم
يخ زدنِ شير آب اگر بگذارد!!
قصد نماز سحر چه نيّت خوبيست،
سوت قطار، اضطراب، اگر بگذارد!!
توبه نمودم ز مي پرستي چنديست،
جرعهي اشعار ناب اگر بگذارد!!
شعر مي و ساغر و مطرب بسرايم
زشتي و قبح شراب اگر بگذارد!
وقت فرار از كلاس و مدرسه آمد!
بند حضور و غياب اگر بگذارد!
كفتر دلتنگم و هواي تو دارم
تيزي چنگ عقاب اگر بگذارد
مدرسه يعني خوشي و سادگي و عشق
شيمي و جبر و حساب اگر بگذارد!
ميشنوي نالهي اناالحق ما را
وحشتِ دار و طناب اگر بگذارد
آينه هم ترسناك بود برايم
اينهمه رنگ و نقاب اگر بگذارد
بايد از اين فرش دون به عرش گذر كرد
جسم و تنم -اين حجاب- اگر بگذارد
بوي بهشت برين ميآيد از انفس
رايحهي منجلاب اگر بگذارد!
يا حق!